اشعار تنور خولی

بر خـاک کـربـلاست اگـر پیـکـر حسین
امشب رسیـده است به کوفه سر حسین

ای آسمـان بنـال کـه از ظلـم کـوفیـان
خــاکستــر تنــور شـده بستـر حسین

سرخ است گر که خاک ز خـون گلـوی او
خـاکستـری شـده ست رخ انور حسین

امشب شب زیـارت و شــام عــزا بـود
بنشسته در محیـط غمش مــادر حسین

آهستـه تر بنـال دل مـن، کـه فـاطمـه
احیــا گـرفتــه است کنـار سـر حسین

خـون از لبـان اطهـــر او پــاک می کنــد
گلبـوسـه می زنـد بـه رخ اطهــرحسین

خوناب می کنـد به روی خـاک غم روان
اشکی که می چکد به روی حنجر حسین

در محفـل غمی کـه به پـا کـرده فـاطمـه
خالی ست جای خـواهر غمپـرور حسین

پرپرشده ست گـرچه «وفائی» وجـود او
شاداب مـانـده است گل بـاور حسین

یوسف رحیمی

***********************

ماجرا هر چه بود پایان یافت
هر کسی بود عازم کویش
زنی انگار چشم در راه است
از سفر، چه می آورد شویش

لحظه ها بی قرار و دلواپس
غصه هایش بدون حد می‌ شد
مرد او از سفر نیامده بود
شب هم از نیمه داشت رد می ‌شد

آسمان تار و تیره و خونبار
آه آن شب نبود معمولی
نیمه ی شب پرید زن از خواب
آمده بود از سفر خولی

گفت خولی بگو چه آوردی
که چنین غرق تاب و تب شده ام
چیست سوغات تو که اینگونه
دل پریشان و جان به لب شده ام

گفت هر چند تحفه ی خولی
زر و سیم و طلا و درهم نیست
ولی این بار گنجی آوردم
که نظیرش به هر دو عالم نیست

چیزی از ماجرا نمی دانست
چشمش اما اسیر شیون بود
متحیر شد و سراسیمه
دید آخر تنور روشن بود

رفت با واهمه به سمت تنور
به سر و سینه زد نشست و گریست
ناگهان دید صحنه ای خونبار
آه این سر، سر بریده ی کیست؟

به سر او مگر چه آمده است
شده این گونه غرق خون، پرپر
بر لبش آیه های قرآن است
می دهد عطر زمزم و کوثر

سر او را گرفت بر دامن
خاک و خون پاک کرد از رویش
گفت بیچاره مادرت، اما
ناگهان حس نمود پهلویش ـ

ـ بانویی قد خمیده، آشفته
که گرفته ست دست بر پهلو
ضجه که می زند همه عالم
روضه خوان می شود شبیه او *

گفت بانو تو کیستی که غمت
قاتل این دلِ پر از محن است
گفت من دختر پیمبرم و
این سر غرق خون، حسین من است

گفت: دیدم میانه ی گودال
غرق خون بود پیکرش ای وای
پیش چشمان زینبم می رفت
بر سر نیزه ها سرش ای وای

با دو چشم ترش روایت کرد
یک جهان درد و داغ و ماتم را
گفت از نیزه ها که بوسیدند
بوسه گاه نبی اکرم را

گفت از خیمه های آل الله
گفت از ماجرای غارت ها
گفت با چشم های خونبارش
از شروع همه مصیبت ها

آتشی که گرفت راه حرم
پیش از این در مدینه برپا شد
پشت در که شکست بازویم
پای دشمن به خیمه ها وا شد

اگر امروز روی دستانش
کُشتن شیرخواره ممکن شد
این سه شعبه ز جنس میخی بود
که سبب ساز قتل محسن شد

گفت غصه اگر چه بی پایان
ولی این قصه انتها دارد
می رسد وارثی به خونخواهی
خونِ مظلوم خونبها دارد **


***********************


* همسر خولی، از محبین اهل بیت پیامبر (ص) بود و گویا در اینجا چشم بصیرت او بینا می شود و این حقایق را مشاهده می کند.

** این ماجرا با اختلاف روایت هایی، در منابع و مقاتل مختلفی از جمله: مقتل ابی مخنف، ص168؛ مقتل الحسین (ع)، ص392، بحارالانوار، ج45، ص125 و 177؛ الدمعة‌الساکبة، ج5، ص52 و 384؛ تاریخ طبری، ج5، ص445؛ و روضة الشهدا، ص361، آمده است. (به نقل از: خورشید بر فراز نیزه ها، نوشته سید محی الدین موسوی).

البته بعضی از گفت و گوهایی که در این شعر آمده است از باب زبانحال است.




موضوعات مرتبط: تنور خولی

برچسب‌ها: اشعار تنور خولی
[ 17 / 8 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

تنور خولی


       
      به تاخت می رود و از خزان خبر دارد
      به تاخت می رود انگار بار سر دارد
      
      گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است
      و پای مرکب او را ببین که پر دارد
      
      تمام شادی دنیاست در دلش انگار
      میان کیسه ی خود تکّه های زر دارد
      
      مسیر کوفه و یک خانه و تنوری داغ
      تنور خانه ی او روضه اش خطر دارد
      
      دعا کنیم که زهرا ندیده باشد و بعد
      کسی بیاید و درب از تنور بر دارد
      
      سید محمد حسینی



موضوعات مرتبط: تنور خولی

برچسب‌ها: تنور خولی مهدی وحیدی
[ 22 / 8 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

تنور خولی

 

 
      چه شبي مي‌گذر در دلِ پنهانِ تنور
      سر ِ خورشيد شده گرمي ِ دُکانِ تنور
      
      اين چه نوري ست تنور از نفسش روشن شد
      اين چه داغي ست که آتش زده بر جانِ تنور
      
      ديشبي را شهِ دين در حرمش مهمان بود
      امشب اي واي سر او شده مهمانِ تنور
      
      با سرش صاحب اين خانه به ناني برسد
      کيسه‌ها دوخته و سکه شده نانِ تنور
      
      سر ِ شب روشن اگر بوده تنورش، حتماً
      نيمه شب رفته سرش در دلِ سوزانِ تنور
      
      چه بلايي سر ِ نيزه به سرش آوردند؟!
      که پناه از همه آورده به دامانِ تنور
      
      شأنِ «برداً و سلاما» ست نزولِ سر او
      که فرود آمده از نِي به گلستانِ تنور
      
      نيست مفهوم،‌ شده حبس، به خود مي‌پيچد
      ناله يِ بي‌ رمق ِ قاريِ قرآنِ تنور
      
      تا قيامت وسطِ شعله بسوزد کم ِ اوست
      بيش از اين‌هاست در اين فاجعه تاوانِ تنور
      
      محمد رسولي

***********************


        
       بوي بهشت مي وزد از داخل تنور
       موسي گمان كنم كه رسيده به كوه طور
      
       شبنم كنار ساحل آتش چه مي كند؟
       اين سيب سرخ داخل آتش چه مي كند؟
      
       آتش گرفته شهپر ققنوس در تنور
       نفرين آسمان و زمين باد بر تنور
      
      نمرودها و ابرهه ها عهد بسته اند
      آيينه ي تجلي حق را شكسته اند
      
      سوزانده اند قسمتي از باغ سيب را
      فهميده اند معني شيب الخضيب را
      
      اينجا خليل راهي رضوان نمي شود
      آتش در اين بلاد گلستان نمي شود
      
      خورشيد گرگرفته درون تنور، واي
      موسي سرش جدا شده دركوه طور، واي
      
      جاي عزيز فاطمه كنج تنور نيست
      مطبخ محل شأن نزول زبور نيست
      
      ديشب تمام دشت برايش گريسته
      يحيي درون طشت برايش گريسته
      
      زخم عميق لعل لبش گريه آور است
      چشمان نيمه باز شفق گونه اش تراست
      
      رخت سياه بر تن حوا و آسيه
      مريم براي فاطمه مي خواند مرثيه
      
      كروبيان به چنگ عزا زخمه مي زنند
      دور تنور حور و ملك لطمه مي زنند
      
      افلاكيان آينه رو سينه مي زنند
      با نوحه هاي مادر او سينه مي زنند
      
      تا بين دست فاطمه خورشيد جلوه كرد
      در شهر كفر مشعل توحيد جلوه كرد
      
      زهرا نهاده دست سر زانوان خويش
      قامت خميده تر شده از چند روز پيش
      
      زهرا به ناله، شعله به پروانه مي زند
      بر گيسوان سوخته اش شانه مي زند
      
      دستي كشيد برسر گيسوش، گريه كرد
      درسوگ زخم گوشه ي ابروش گريه كرد
      
      زهرا به اشك مقنعه نمناك مي كند
      خاكستر از محاسن او پاك مي كند
      
      بر زخم دست و سينه ي زهرا زده نمك
      پيشاني شكسته و لب هاي پر ترك
      
      امشب نه آنكه ارض و سما گريه مي كند
      حتي ميان عرش خدا گريه مي كند
      
      وحيد قاسمي


***********************

 

      اي در تنور افتاده تنها يا بُنَيَّ
      دورت بگردد مادرت زهرا  بُنَيَّ
      
      من که وصيت کرده بودم با تو باشد
      هر جا که رفتي زينب کبري بُنَيَّ
      
      باور نمي کردم تو را اينجا ببينم
      کنج تنور خانه ي اينها  بُنَيَّ
      
      هر قدر هم خاکستري باشد دوباره
      من مي شناسم گيسوانت را  بُنَيَّ
      
      با گوشه ي اين چادر خاکي بشويم
      خون لبت را با نواي يا  بُنَيَّ
      
      آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند
      اي کشته ي افتاده در صحرا  بُنَيَّ
      
      شيب الخضيبت را بنازم اي عزيزم
      با اين حنا شد صورتت زيبا بُنَيَّ
      
      آبت ندادند و به حرفت خنده کردند
      گفتي که باشد مادرت زهرا  بُنَيَّ ؟
      
      گفتي زن خولي برايت گريه کرده
      حتي به او هم مي کنم اعطا  بُنَيَّ
      
      جواد حيدري

 



موضوعات مرتبط: تنور خولی

برچسب‌ها: تنور خولی
[ 7 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد